روزهای سخت مامان
روز ۲۰/۷/۸۹ بود که مامان حاضر شد و به کلاسش رفت. بعد هم رفت کمی گشت و گذار واسه خودش. آخه از اواسط این ماه مامان دیگه سرکار نرفت تا بیشتر به من برسه و خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد واسه همین یه کم حالش بهتره و دوست داره بریم با خیال راحت پیاده روی. غروب که مامان برگشت خونه یه کم حالش بد بود و دستش درد میکرد و کلی هم پف کرده بود مخصوصا انگشتاش دیگه نصف شب انقدر درد داشت که دادش دراومد و با بابا رفتن اورژانس آزمایش داد و گفت چیزی نیست مامان با گریه اومد خونه و بابا تا صبح با مامان بیدار بودو دستشو گرم میکرد ولی فایده نداشت و صبح بابا سر کار نرفت مامان بزرگ را برداشتیم و رفتیم دکتر مامان. فشارشو گرفت و گفت بالاست و بای...
نویسنده :
مامان
11:39