عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره

عسل بانو

روزهای سخت مامان

روز ۲۰/۷/۸۹ بود که مامان حاضر شد و به کلاسش رفت. بعد هم رفت  کمی گشت و گذار واسه خودش. آخه از اواسط این ماه مامان دیگه سرکار نرفت تا بیشتر به من برسه و خدایی نکرده مشکلی پیش نیاد  واسه همین یه کم حالش بهتره و دوست داره بریم با خیال راحت پیاده روی. غروب که مامان برگشت خونه یه کم حالش بد بود و دستش درد میکرد و کلی هم پف کرده بود مخصوصا انگشتاش  دیگه نصف شب انقدر درد داشت که دادش دراومد و با بابا رفتن اورژانس آزمایش داد و گفت چیزی نیست مامان با گریه اومد خونه  و بابا تا صبح با مامان بیدار بودو دستشو گرم میکرد ولی فایده نداشت و صبح بابا سر کار نرفت مامان بزرگ را برداشتیم و رفتیم دکتر مامان. فشارشو گرفت و گفت بالاست و بای...
11 بهمن 1389

عسل ما

روز ۱۳/۷/۸۹ با مامان بزرگ و مامان رفتیم دکتر برای سونوگرافی. خانم دکتر گفتند  مامان بزرگ را هم بگن بیان تو. خلاصه مامان و مامان بزرگ که کلی ذوق داشتن و خانم دکتر هم با حوصله همه قسمت های بدن منو نشون میداد صورت و دست و پا و ..... و بعد چند دقیقه یه خبر خیلی خیلی خوووووووووب داد و گفت نی نی یه دختر خانومه خوشگله  مامان و مامان بزرگ کلی ذوق کردن و خبر قند عسل بودن منو اطلاع رسانی کردند. مامان که فوری به بابا زنگ زد و خبر داد که بابا هم کلی ذوق کرد و خیلی خوشحال شد. به خاله جون و بقیه هم خبر دادیم ظهر هم مامان انقدر خوشحال بود که خستگی و بی حالیهاش یادش رفت و کمی با مامان بزرگ خریدکردن و مامان کاموا سفید خوشگل واسه من خرید تا یه...
11 بهمن 1389

زیباترین ملودی

امروز شنبه ۳۰/۵/۸۹ است. امروز مامان وقت دکتر داشت و حسابی هم این چند روز سرما خورده بود و می ترسید دوا بخوره که یه وقت برای من بد نباشه. خلاصه عصری مامان با مامان بزرگ رفتند دکتر و دکتر گوشی گذاشت و مامان برای اولین بار صدای قلب منو شنید و خیلی ذوق کرده بود و به قول خودش کلی حالش با شنیدن صدای قلب من خوب شد   و مامان ومامان بزرگ کلی با ذوق وشوق و خنده اومدن خونه. و البته خانم دکتر به مامان گفت از این به بعد سرما خورده بودی مطب نیا چون برای مامانای دیگه و نی نی هاشون بده و برای معالجه دواهاتو بخور که خوب شی والا  مریضی  ضررش واسه نی نی از دوا بیشتره  و شب مامان واسه بابا هی از من و صدای قلبم میگفت و کلی دوتایی ذوق میکرد...
9 بهمن 1389

اولین روز ماه رمضان

امروز ۲۱/۵/۸۹ است و اولین روز ماه مبارک رمضان. مامان هم خیلی دوست داره روزه بگیره ولی چون امسال من تو دلشم همه بهش گفتن که ((روزه نگیر واسه نی نی خوب نیست)) مامان واسه احتیاط از دکتر هم پرسید اون هم گفت ((با این حالت تو این هوا میخوای روزه بگیری؟!)) . مامان هم به خاطر من امسال روزه نگرفت فقط دو روز اول رو یواشکی گرفت که اون هم حالش بد شد و دید که نمیشه هم روزه بگیره هم مواظب من باشه و هم سر کار بره   انشاءا..... از سال دیگه مامان میتونه روزه هاشو بگیره ...
9 بهمن 1389

ابلاغ خبر ورود من

امروز عصر ۲۹/۴/۸۹ من و مامان رفتیم خونه مامان بزرگ اینا و مامان این خبر خوش را به مامان بزرگ و خاله داد و اونا طفلکا انقدر ذوق کرده بودن که نمیدونستن گریه کنن (البته از خوشحالی) یا بخندن  و اولش باورشون نمیشد و فکر میکردن مامان داره باهاشون شوخی میکنه! و خلاصه مامان بزرگ و خاله جون اولین کسایی بودن که خبر ورود من براشون ابلاغ شد  وقرار شد به بابابزرگ و دایی جون هم بگیم که اونا هم کلی ذوق کردن    ...
9 بهمن 1389

به نام خدا

سلام گلم. عسل ناز مامان. امروز این سایت رو اتفاقی پیدا کردم و این وبلاگو برات ساختم ومیخوام خاطرات تو گل دختر مامان و بابا رو  اینجا  بنویسم تا تو خوشگلم که انشاءا... به سلامتی بزرگ شدی خودت اونارو بخونی خانوم خوشگله     ...
9 بهمن 1389

من و مامان دکتر رفتیم

امروز ۲۶ تیر ۱۳۸۹ است و هوا خیلی گرمه. مامان که از گرما همیشه کلافه هست از وقتی هم که من اومدم تو دلش گرمایی تر شده آخه امسال هم خیلی هوا گرم شده. خلاصه عصر ساعت ۳:۳۰ از محل کار مامان رفتیم دکتر.چون مامان خودش حدس زده بود که شاید من تو دلش باشم خلاصه مدتی نشستیم تا نوبتمون شد رفتیم تو و خانوم دکتر چند تاسوال از مامان کرد و ..... وگفت به مبارکی بنده تو دل مامان هستم و کلی هم آزمایش داد که باید مامان انجام بده و ۳۰ مرداد باز بریم پیش خانوم دکتر. بعد مامان به بابا زنگ زد و گفت خیالت راحت باشه حدسمون درست بوده و یه فسقلی تو دلمه. بابا هم که دیگه حسابی قند تو دلش آب شده بود    ...
3 بهمن 1389
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد